بازگشتم
باچمدانی از تجربه
درحالی که فصلی جدید از
سفرم را اغاز کرده ام
در این اغاز تنها نیستم
عزیزی دوشادوشم قدم برمی دارد
.
.
.
.
ب تازگی 25ساله شده ام
تنها سنم نیست که25سالش است
تک تک سلولهای مغزم بزرگ شده اند
زندگی را جور دیگری می بینم
روزگاری زندگی برایم خالی از هرگونه بلندی بود
و این بلندی ها بود
که مرا بلند کرد
.
.
.
اما دوست دارم قالبم همان قالبی باشد
که توبرایم گذاشتی
تا حالا کجای دنیا دیدین
استاد به دانشجویی که ۱۸ شده
۸ میده میگه می خواستم
تنبیهت کنم که ادم شی
و بفهمی که من می تونم تورو بندازم!!!!!
.
.
.
این رفتارو تحلیل کنین و برای من
نظر بذارید
ممنون
امروز آخرین امتحانو دادم
و همه چی تموم شد
انگار باورم نمیشه فارغ التحصیل شدم
همه چی تموم شد
من موندمو یه کوله بار خاطره تلخ و شیرین
که تلخشم شیرین بود
صدای خشک شدن سلولهای مغزم را می شنوم
صدایش گوش عالم را کر خواهد کرد
تکه ای از مغزم را برمی دارم
نفس های آخرش را می کشد
ذره ذره آب شدنش را می بینم
روزهای پایانی سال ۸۹ نیز
دارد به آخر می رسد
.
.
.
.
یادم می اید روزگاری
رودخانه تمثیلی از
گذر زمان بود
الان که می توانم
دست چپ و راستم را تشخیص دهم
زمان برایم به سرعت نور است