چه ساده و صمیمی زندگیمان را اغاز کردیم
توی یه اتاق با
یه پنجره بزرگ که میشه بوی بارون حس کرد
یه قفسه پراز کتابهای ناب
یه آینه باتخت دونفره طلایی
دسته گل خشک شده که خاطره شب عروسی رو
برامون تازه میکنه
تابلویی که باخطی زیبا نوشته شده :
یاقوت لب لعل تو مرجان مرا قوت
یاقوت نهم نام لب لعل تو یا قوت
قربان وفاتم به وفاتم گذری کن
تا بوت همی بشنوم از روزن تابوت
و مجسمه های کوچولویی که ناظر
عاشقانه های من و تو هستند
روی گزینه تنظیمات کاربر که کلیک کردم
دیدم چقدر تغییر کردم و یادم نیست این تغییرات رو
این وبلاگ منو به یادم اورد
چه تغییراتی که خوب بودن و بد شدن
و بالعکس
بازگشتم
باچمدانی از تجربه
درحالی که فصلی جدید از
سفرم را اغاز کرده ام
در این اغاز تنها نیستم
عزیزی دوشادوشم قدم برمی دارد
.
.
.
.
ب تازگی 25ساله شده ام
تنها سنم نیست که25سالش است
تک تک سلولهای مغزم بزرگ شده اند
زندگی را جور دیگری می بینم
روزگاری زندگی برایم خالی از هرگونه بلندی بود
و این بلندی ها بود
که مرا بلند کرد
.
.
.
اما دوست دارم قالبم همان قالبی باشد
که توبرایم گذاشتی