از وقتی که می گویی می آیم 

تا وقتی که می رسی 

زمان متوقف می شود  

.  

.

تک تک سلولهای بدنم 

انتظارت را می کشند 

خواب تلخ

تازه از خواب بیدار شدم  

 انگار به اندازه همه عمر مست بودم 

بعد از آن همه سختی

سردرد بعد از مستی را چه کنم 

من ماندم و بغضی که از نگاه دخترکی معصوم 

ریشه کرد

مرگ زندگی

کشورم را دوست دارم بدون انکه
چیزی برای بالیدن داشته باشد
گذشته ای هست که هروقت حرفی برای
گفتن نداریم
ان را پیش میکشیم
نمی دانم آیا فرصتی هست؟
چه برسد به پشت کردن
اگر من چشمهایم را بسته ام
و فرصت ها را نمی بینم
تو به من نشان بده
.

.
من به عشق یک نفر اینجا دلخوشم

بدون شرح

جبر زندگی را در نگاه دختربچه ای کنجکاو دیدم 

که دست در دست پدری معتاد داشت 

و از عروسک های دروغینی می گفت 

که ارزویش بود 

جبر زندگی را در چهره زن جوانی دیدم 

که وقتی از خوشبختی برایش گفتم 

مبهوت نگاه می کرد 

مرگ رنگ

روزها می ایند و می روند 

و من همچنان در اتاقی 

که گویی زمان در آن متوقف شده است 

زندانم   

.

سکوت  تنها صدای من است.